هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش؟
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش؟
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وآن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وآن که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به در شد مَثَلِ کُّره توسن
نتوان باز گرفتن به همه شهر عِنانش
به جفایی و قفایی نرود عاشقِ صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفتهی خاکِ لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامتِ زیبای بلندت
که همه عمر نبوده ست چنین سرو روانش
گفتم از ورطهی عشقت به صبوری به درآیم
باز میبینم و دریا نه پدید ست کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تَغَیُّر بپذیرد
بوستانی ست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تَعَلُّق ببریدی؟
بنده بی جرم و خطایی نه صواب ست مرانش
نرسد نالهی «سعدی» به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردی ست فَغانش
گر فِلاطون به حکیمی، مرضِ عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد زِ سرِ رازِ نهانش